آوای جنوب

به بهانه تولد خبرنگار نیکوکار کهگیلویه وبویراحمدی/روزهای سخت گچساران ورق میخورد/آهی که جوانان گچساران باناله سودا می کنند

آوای جنوب

نرگس احمدپور خبرنگار ونویسنده برجسته کهگیلویه وبویراحمدی ساکن گچساران، سالهاست مهربانی را پیشه کرده و باهمراهی همسرش فریدون پوراحمدو دوستانش به کودکان نیازمندوبیمار گچسارانی رسیدگی می کنند.پای صحبت این بانوی نویسنده ووخبرنگار پیشکسوت گچسارانی می نشینیم:
:اینکه فقر را لمس کنی و دلت بحال تک تک کودکان نیازمند وبیمار شهر یا دیارمان بسوزد هیچ امکانات خاصی نمی خواهد.کافی است مهربان باشی و انسانهای خوشقلب را برای همدردی با همشهریانت در یک پازل متفاوت بچینی.این پازل باید تکه هایی از درد،مهربانی و رفع نیاز باشد و با همدلی وهمیاری تکمیل شود.
نرگس احمدپور گفت:من زاده دهم مردادماه پنجاه وچهارهستم یک روز داغ تابستانی،یک جمعه ی در دوردست ورق خورده ی روزگارم،که انتخاب نامم بی سبب باصاحب نام این روز خاص،صاحب الزمان عج نیست.پدرم فردی مومن بودکه بخاطر توسلش به ائمه واعتقادش به ظهور آقاامام زمان عج،نامم را نرگس انتخاب کرد.من در یک محله فقیرنشین و میان انسانهایی شریف،اصیل وصاحب نام بزرگ شدم.در سختترین دوران.دهه ی اول زندگی من مقارن با پیروزی انقلاب اسلامی و دوران دفاع مقدس بود.من باروزگاری ورق خوردم که حصار فقیر وغنی شکسته شد اما رنج،سهم یک حصار جدید بنام جنگ وتحریم برای مردمان سرزمینم شد.
سالهای کودکی ودبستانم،با تجربه دیدگاههای متفاوتی ورق خورد.شاید اگر همان کوچه پس کوچه های گچ وسنگی محله و آن انسانهای متفاوت باعقایدی متفاوت تر نبود وحتی مرگهایی متفاوت،رنج هاوشادی های متفاوت نبود،نسل همسال من در آن سالهای دور،اینچنین متفاوت پای به عرصه سیاست اقتصاد جنگ و دانش وفرهنگ وسازندگی نمی گذاشت.
در محله زندگی من،بطور مثال سرداران،بسیجیان و پاسداران جوان خوشنامی،در رکاب انقلاب نوپای اسلامی،خدمت کردند وبه درجه ی رفیع شهادت،جانبازی،آزادگی نایل آمدند.حتی افراد متفاوت،با تفاوت دیدگاه،عقاید وگرایشهای متفاوت تر داشتیم که گاه مرگشان،تجربه درک تحولات سیاسی را برایمان ورق میزد.بطور مثال سردار سرافراز اسلام،شهید بهادر افراز یکی از شهدای خوشنام درمحله مابود،شهیدان نوجوان وجوان دیگری مانند شهید عوضپور ،شهید شاپوری،شهیدمهدی پور وعزیزانی که الگوی رفتاری نوجوانان آن سالهای رفته برمابود.آزادگانی که سالهاازمحله و وطن دور بودند،محله ای که فرزند چوپانش هم برایش فرق نداشت تنهاتک پسر یک پدرومادر پیر است و رهسپار میدان نبرد شد.
ماه محرم برای من تداعی آن محرم های پرشور است که درمحله ما،در مسجد امام حسن مجتبی ع،از تُرک ولر و مهاجران جنگی،بهبهانی وبختیاری،همه وهمه دور یک حلقه برای امام حسین ع یکصدا ویکدل،عزاداری می کردند.پیروجوان،برای سلامتی رزمندگان اسلام دست به دعا بودند وقاب عکس شهدا،یادآور نبرد و ادامه مکتب شهادت و رسالت نبوی و ولایت بود.
من مرگهای زیادی رادیدم،دردهای زیادی راتجربه کردم،از آنجاکه کودکی آزاد ورها بودم وهمراه مادربزرگم در تک تک مراسم ها،واتفاقات محله ای حضور داشتم میتوانم بگویم زودتر از آنچه سنم بود،ذهنم پرورش یافت واجتماعی بودن و درک تفاوت طبقات را حس کرد.
همدلی،همراهی باهرطبقه ای،بادورهمی هایی که برای ارسال هدایای پشت جبهه درمحله مان برگزارمیشد،در من شکل گرفت.از طبق های نان تیری وسنتی بگیر تاقوطی های خالی کمپوت که همسایه فقیرمان لبه هایش را صاف میکرد ومیگفت برای نوشیدن آب خوب است.هیچوقت دیالوگش رافراموش نمیکنم که میگفت:ماکربلا نبودیم،جبهه هم نیستیم ولی میتوانم بااشکهایم واین قوطی های خالی،سقای راه دور باشم.
عزتش به همان دستان سخاوتمندش بود.پینه دوز بود و دوران تنهایی وپیری اش در محله ی ما،در یک اتاق خشتی سپری شد.من از آن پیرمرد همدانی،یادگرفتم میشود باکلمه هم سخاوتنمند بود

محرم ماه تداعی همدلی های بزرگ بود.دهه ی شصت که تقارن با اولین دهه ی زندگی من بود،مهاجران زیادی در خانه های محله ی رادک،اتاقی در اختیارداشتند ویاخانه ای که باصاحبخانه اش در همه چیز شریک بودند.هیچ بهایی بنام اجاره نمیدادند میهمانانی بودند که به اعتقادپدرانمان،زندگی هایشان تباه یک جنگ ناخواسته ونابرابر شده بود.این مهاجرین خوشقلب عمدتا ماه محرم و رنگ وبوی عزاداری های سنتی را متفاوت کردند دیگ های بزرگ نذری در سطح گسترده تری روی هیزم هاقرارگرفت و دسته های عزاداری بامردان و جوانان مهاجر و محله،پررونق تر وآبرومندانه تر برگزار میشد.وقتی کوچه به کوچه دیگهای نذری تقسیم میشد خُرد وکلان،میهمان سفره اباعبدالله بود.
چند خانواده آبرومند بویراحمدی،روبروی ردیف خانه ی ماومادربزرگ ودایی هایم بودند،دامادی سیه چرده که اصالتی جنوبی وبوشهرق داشت باآنها زندگی میکردند. نامش امرالله بود،و به زبان محله ای ها (مشهدی اَمری یا اَمرو ) صدایش می کردند هرساله محرم بلندترین چوب درختی را در خانه اشان که گاه تاسه متر قد این چوب میرسید بنشانه ی عَلَم مُزَیَن به پارچه های گرانقیمت میکردند.همیشه جذابترین بخش محرم برای کودکان وزنان محله خرید پارچه های رنگ رنگ و براق از رنگ سبز و سیاه و یا رنگهایی که پولکهای درخشانی داشت به نیت های مختلف برای تزیین عَلَم بود.بالای این چوب یک پنجه فلزی باآیاتی مندرج بنشانه دست آقا ابوالفضل بودو طبقه طبقه پارچه هایی با طول بیست سانت و باکِش و دنباله ی هم روی علم تاانتهاچیده میشد.بانوارهایی زری دوزی ،رنگ مشکی وسبز ویاسرخ.وقتی شب هنگام وپس از یک هفته انتظار علم را از خانه ی مشهدی اَمرو،تاآخر محله می آوردند شوق همراهی بادسته،و چشمانی که بایک حجم عظیم درد وزیبایی که آرزو ونذر زنان محله را در یک حرکت نماوین به آخر محله حمل میکرد،وصف ناپذیر بود.
گهواره های علی اصغر نیز ساخته و علایقه ی همین خانواده بودند.چندگهواره که باطرح تخته ی چوبی یاهمان لفظ محلی( تَتَ ) زنهایی که صاحب اولادنمیشدند خریداری کرده و برایشان می آوردند اینها باپارچه ی سبز و پولکدار،که نذر زنان حاجت گرفته ی محرم های پیشین بودند مزین میشدو یک عروسک پارچه ای که نماد علی اصغر بود در گهواره قرار داشت.حرکت دسته ی زنجیرزنی وسینه زنی باعَلم وگهواره هایی که روی سر زنان این خانواده بود تاآخر محله نماد حرکت کاروان کربلا بود.هرچه از آن اشتیاق و از آن محرم سالهای دور بگویم کم گفته ام.عَلم وسط میدان قرار میگرفت وگهواره ها به ردیف قرارداشت باخواندن مداح محله که بیشتر اوقات (آقا ذوالفقار) بود گریه و شیون زنها وسینه زنی جوانان شروع میشد.من در ذهن کودکی ام اینها رابخاطر دارم و اگر نامی بکارمیبرم بخاطر وجود خاطره از این آدمهاست.
هنوز دیالوگ غمگین وکِشدار آقا ذوالفقارِ دهقان تَه ذهنم هست:ای عزیز فاطمه،حالا چه وقت رفتن است،جان به قربانت نرو.شور وهیجان عزای سالارشهدا بوقت مرثیه سرایی ویا شَروه خواندن زنان لرزبان وترکزبان و مهاجرین بیشتر میشد.غم سنگین این عزای حسینی را مادران شهید بیشتر میکردند باقابی از جوان یانوجوان پرپرشده اِشان،شبهایرمحرم شور ایستادگی واشتیاق جوانان به حضور درجبهه را بیشتر میکرد.فرقی نداشت فرزند چوپان ترکزبان محله باشی یا فرزند کارگر و کارمند و فرهنگی.هرچه بود مکتب عاشورا مکتب عرفان بود.
تااینجا از محرم محله رادک گفتم،تنهابخشی که به ذهن من تعلق دارد،اما چه شد که من از آن مکتب صبر مهربانی و ایثار را پیشه ی آینده خودکردم؟محله ما،اکثرا کارگر وفقیر بودند،پدرهایی بادستانی پینه بسته،کارگرهای فصلی،پاکبان،نگهبان میادین نفتی وخیلی اوضاعت فرق میکرد کاسبِ محله ویاقصاب.با کودکان قدونیم قد،هرخانواده چهارتا ده فرزند داشتند و در امرار ومعاش سختی راتجربه میکردند.یادم هست شبهای محرم وقتی به شب هفتم تادهم میرسید دیگهای حلیم وپلو قیمه های نذری،صف طویلی داشت.برکت محرم،سفره ی خانوارهارا رنگین میکردو خانواده بودکه سالی یکبار آنهم باحلیم یاپلو قیمه محرم،طعم گوشت رامزه مزه میکردند.البته رسم خوبی بین اهالی بود بالفظ کاسَه پِیلَه،که در روزهای دیگر سال،اگر حتی سبزی کوهی به خانه می آوردند و باکمی شلتوک تازه آسیاب شده دَمی لیزه یا آش کارده یاهرچیز دیگر درست میکردند برای همسایه ها هم سهمی می بردند.اگر مرغ محلی داشتند،تخم مرغ برای همسایه میبردند وهمسایه شیر بز یا گاو درعوض آن میدادوسفره ی صبحانه ها بااشتراکهای مهربانی خالی نمی ماند.من طعم این اشتراکهارا چشیده ام.پدرم کارگر زحمتکشی بود،مادرم رفتارمناسبی باهمسایه هاداشت وبااینکه خانواده پدربزرگم همیشه ماراحمایت میکردند اما،فرقی بادیگر کودکان محله نداشتیم.ماهم فرزند فقربودیم و ردیف کارگر.از مزیتهای ماه محرم و درسهایی که میگرفتم صبرواستقامت بود.رُک بودن،مطالبه کردن که الگوی رفتاری بانوزینب س بود.و اشتیاق یادگیری بیشتر مطالعات مذهبی مرا بیشتر میکرد.حجله

های قاسم،حجله های مزین به تصویر جوانان پرپرشده محله،تفاوت رفتارها،درجه حرمتهای اجتماعی،همه وهمه از من انسان صبور و متفکری ساخت آنقدرکه در دوران دبستان مکتب محرم را در قالب روزنامه های دیواری به همکلاسی هاوهمسالانم یادآور میشدم.

حالا آن سالهاگذشته است،دهه ی دوم زندگی من مصادف باسالهای صلح وسازندگی بود.جامعه پوست انداخت و وارد دوره ای جدید میشد،و رونق زندگی بعد از رواج آنهمه سختی در جنگ وتحریم،دسته بندی میشد.من متاهل شدم و در زندگی جدیدم باخانواده ی عمو،در اوج نعمت وثروت بودم.عمویم حاج آقای خوشنامی بودوباهمسرش بسیار دست به خیر بودند در خانه ی حاج عمو همیشه بازبود،یادم نمی آید روزی رابه شب رسانده باشیم و آنروز نیاز یک مستمند آبرودار برطرف نشده باشد حتی اگر همسفره ی مامیشد.و درس دیگری گرفتم:بخشندگی.
شبهای محرم حاج عمو دیگ نذر حلیم داشت شاید باورتان نشود ولی حیاط خانه از روز قبل پر از دیگهاریز و درشت بود،این یک پیام بزرگترداشت نیاز به حاجت ونشانه ی آنچه در گچساران ورق میخورد،من در دهه ی سوم زندگی ام خبرنگاری را شروع کردم.بااشتیاق به دل جامعه برگشتم و همواره از دردهای مردم نوشتم،از فقر،از بیکاری جوانان،از رنج تابوی اعتیاد که در دهه های هفتادتاهشتاد،به تناسب جامعه ی آن سالها،بازی رنگارنگی بازندگی برخی جوانان کرد.همیشه از مسئولین دنبال پاسخی برای رنجهابودم،و در اوج نیمه دوم سومین دهه ی زندگی ام،کتاب اولم راچاپ کردم و به تناسب علاقمندی ام به ادبیات و نوشتن و اجتماعات شعر و داستان،دومین کتابم هم چاپ شد،وقتی سیاست نیمه دوم دهه ی هشتاد را لابلای هفته نامه ها سیاه میکردیم بیکاری کوچک نسل جوان،قد کشیدوقدکشید ودهه ی نود اوج نیاز اشتغال جوانان شد.و اشتغال آهی بود که جوانان باناله سودا میکردند

از مکتب محرم باید درسهای زیادی بگیریم.محرم،میدان کاسبی نیست،میدان مرزبندی شیعه وسنی نیست،محرم مکتب وحدت و ایثار وبخشش است،مکتب مرزبندی بین مادیات ومعنویات.اینکه ذاتت را گره بزنی به آنچه ایمان درونی ات است.و بی شک خداوند،درون نهادهربشر ریشه عمیقی دارد.
روزهای سخت گچساران ورق میخورَد،هرجاچشم کارمیکند اوج تفاوتهابچشم می آید،بیشتر خانواده هادرمحله های بافت فرسوده زیر خط فقر روزگارسپری میکنند،پدرهایی کارگر ،پسرانی باسواد ولی بیکار،اوج شغلهای کاذب،و امیدهایی که همیشه پای صندوق سیاست هست و پای صندلی ها فراموش میشود.
من وهمسرم پنج سال است بصورت مستمر کودکان زیادی را حمایت میکنیم.سال هزاروچهارصدویک ورق بگونه ای دیگر برگشته،اوضاع نابسامان اقتصادناپایدار،وقیمتهای نجومی همه را زمینگیر کرده است.گرچه مافعالیتهای زیادی داشتیم اماهمین دوستان،اینک میان بستگان خودشان بعد از دوران پاندومی کرونا،وضعیتهای آشفته ای را سامان میدهند وحلقه ی حمایتی ماکوچکتر شده است.من از سرعلاقه به کودکان شهرم تاجاییکه توان دارم درکنارحمایت همسرم وچنددوست،روزگار نوجوانان تحت حمایتمان را متفاوت ورق میزنیم،ولی اضطراب یک آینده مبهم بدون هیچ آموزه ی شغلی خانواده ی آنهارا عذاب میدهد.امیدوارم وضعیت اقتصادی وحیات پیش روی جوانان شهرم با ایجادفرصتهای شغلی که قولش را خیلی ها در بوق و کَرَنا کرده اند بگونه ای دیگر ورق بخورد.

با دیگران به اشتراک بگذارید
else:
  • khamenei
  • hashemirafsanjani
  • president