کد خبر : 35061
تاریخ انتشار : یکشنبه 15 بهمن 1396 - 18:53

خاطره‌ای از مادر شهید معماریان در یادواره شهدای نفت گچساران:مادری که در خواب توسط فرزندش شفا یافت

خاطره‌ای از مادر شهید معماریان در یادواره شهدای نفت گچساران:مادری که در خواب توسط فرزندش شفا یافت

سیده اشرف السادات منتظری مادر شهید محمد معماریان مادر شهیدی است که توسط فرزند شهیدش شفا یافت.

سیده اشرف السادات منتظری مادر شهید محمد معماریان مادر شهیدی است که توسط فرزند شهیدش شفا یافت.

آوای جنوب

به گزارش آوای جنوب از گچساران، یادواره ۳۱ شهید صنعت نفت گچساران با حضورامام جمعه گچساران، سردار حسین دقیقی، فرماندار،فرمانده سپاه و نیروی انتظامی گچساران، فرمانده بسیج صنعت نفت جنوب،مدیران و روسای ادارات شهرستان و دیگر بسیجیان و کارکنان شرکت بهره‌برداری نفت و گاز گچساران در سالن اجتماعات شرکت نفت گچساران با قرائت پیام آیت الله ملک حسینی نماینده ولی فقیه در استان و مهندس بیژن عالی پور مدیرعامل مناطق نفت خیز جنوب برگزار شد.

بر اساس این گزارش در این مراسم مادر شهید محمد معماریان از شهدای شاخص استان قم در جمع مدعوین به سخنرانی و خاطره از فرزندش پرداخت.
وی با ذکر خاطره ای از فرزندش گفت: «محرم حدود ۲۰ سال پیش بود که در یک اتفاق پام ضربه شدیدی خورد، به طوری که قدرت حرکت نداشتم.

مادر شهید معماریان ادامه داد: پام رو آتل بسته بودند و ناراحت بودم که نمی توانستم در این ایام کمک کنم.

وی افزود: نذر کرده بودم که اگه پام تا روز عاشورا خوب شود با دیگر دوستام دیگهای مسجد را بشورم و کمکشان کنم.

مادر شهید گفت: شب عاشورا رسیده بود و هنوز پام همان طوربود از مسجد که به خانه رفتم حال خوشی نداشتم، زیارت را خواندم و کلّی دعا کردم نزدیکهای صبح بود که گفتم یه مقدار بخوابم تا صبح با دو ستانم به مسجد بِرَم.

مادر شهید معماریان تصریح کرد: در خواب دیدم درمسجد (المهدی) جمعیت زیادی جمع هستند و من هم با دو تا عصا زیر بغل رفته بودم، یه دسته عزاداریِ منظم، داشت وارد مسجد می شد جلوی دسته، شهید سعید آل طه داشت نوحه می خواند

وی افزود: با خودم گفتم، این که شهید شده بود! پس اینجا چیکار می ‌کنه ؟! یه دفعه دیدم پسرم محمد هم کنارش هست. عصا زنان رفتم قسمت زنانه و داشتم آنها را نگاه می‌کردم که دیدم محمد سراغم آمد و دستش را انداخت دور گردنم، بهش گفتم: مامان، چقدر بزرگ شدی! گفت: آره، از موقعی که اومدیم اینجا کلّی بزرگ شدیم.
مادر شهید اذعان کرد: کنارش شهید آزادیان هم ایستاده بود، آزادیان به من گفت: حاج خانوم! خدا بد نده. محمد برگشت و گفت: مادرم چیزیش نیست، بعد رو کرد به من و گفت: مامان! چیه؟ چیزیت شده؟ گفتم: چیزی نیست؛ پاهام یه کم درد می کرد، با عصا اومدم، محمد گفت: ما چند روز پیش رفتیم کربلا، از ضریح برات یه شال سبز آوردم، می خواستم زودتر بیام که آزادیان گفت: صبر کن که با هم بریم، بعد تو راه رفته بودیم مرقد امام(ره)، گفتیم امروز که روز عاشوراست اول بریم مسجد، زیارت بخوانیم بعد بیایم پیش شما. بعد دستهاشو باز کرد و کشید از سر تا مچ پاهام؛ بعد آتل و باندها رو باز کرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخوانت نیست؛ یه کم به خاطر عضله‌ات است که اون هم خوب میشه.
وی ادامه داد: از خواب بیدار شدم، دیدم واقعیت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزی به پاهام بسته شده بود، آروم بلند شدم و یواش یواش راه رفتم. من که کف پام را نمی تونستم رو زمین بذارم حالا داشتم بدون عصا راه می رفتم.

مادر شهید معماریان گفت: رفتم پایین و شروع به کار کردم که دیدم پدر محمد از خواب بیدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدی؟ چیزی نمی توانستم بگم، زبانم بند آمده بود. فقط گفتم: حاجی! محمد اومده بود، اونم اومد پاهام رو که دید زد زیر گریه، بعد بچه ها رو صدا کرد.

وی افزود: آنها هم همه گریه اشون گرفته بود. این شال یه بویی داشت که کلّ فضای خونه رو پر کرده بود، مسجد هم که رفتیم کلّ مسجد پر شده بود از این بو، رفتم پیش بقیه خانوم‌ها و گفتم: یادتونه گفته بودم اگه پاهام به زمین برسه صبح میام، اونا هم منقلب شده بودند. یه خانومی بود که میگرن داشت. شال رو از دست من گرفت و یه لحظه به سرش بست و بعد هم باز کرد، از اون به بعد دیگه میگرن اذیتش نکرده. مسجدی‌ها هم موضوع را فهمیده بودند. واقعاً عاشورایی به پا شده بود.
مادر شهید بیان کرد: بعدها این جریان به گوش آیت الله العظمی گلپایگانی(ره) رسید، ایشان هم فرموده بودند: که اینها رو پیش من بیاورید.

وی اظهار کرد: پیش ایشان رفتم ، کنار تخت‌ ایشان نشستم و شال رو بهشون دادم، شال رو روی چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوی حسین(ع) رو می‌دهد.

این مادر شهید عنوان کرد: بعد به آقازاده شان فرمودند: اون تربت رو بیارید، می خواهم با هم مقایسه‌شان کنم، وقتی تربت رو کنار شال گذاشتند، گفتند که این شال و تربت از یک جا اومده. بعد آقا فرمودند: فکر نکنید این یه تربت معمولیه. این تربت از زیر بدن امام حسین(ع) برداشته شده، مال قتلگاه است.

وی ادامه داد:دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسیده، بعد ادامه دادند: شما نیم سانت از این شال رو به ما بدهید، من هم به جاش به شما از این تربت می‌دهم.

مادر شهید معماریان گفت: گفتم: آقا بفرماید تمام شال برای خودتان، ایشان فرمودند: اگه قرار بود این شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمی‌کرد، خداوند خانواده شهداء رو انتخاب کرد تا مقامشون رو به همه یادآور بشه … اگر روزی ارزش خون شهدای کربلا از بین رفت، ارزش خون شهدای شما هم از بین می‌رود، بعد هم نیم سانت از شال بهشون دادم و یه مقدار از اون تربت را از ایشان گرفتم.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 1 در انتظار بررسی : 1 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.