قهرمان زنده شهرگچساران به تاجگردون : من بیشتر به دردتون میخورم تا یه قوری!
عمو حسن گفت: من بیشتر به درد جامعه خورده و میخورم تا یک قوری… اول متوجه نشدم منظورش چیست! ولی با توضیحی که داد متوجه شدم منظورش مجسمه قوری است که…
آوای جنوب / یادداشتی از غلامرضا تاجگردون
در سفر اخیرم به گچساران، فرصتی شد تا از عمو حسن یعنی حسن باشت باوی یا همان حسن باشی پدر بوکس ایران دیداری داشته باشم. مردی که سالها برای ورزش بوکس کشور زحمت کشید و امروز همچنان نیز به دلیل عدم فاصله گرفتن از جامعه ورزشی دور از چشمها نیست. منزل سادهای دارد با انبوهی از خاطره که با عکسهای دوران جوانی و نیز اطرافیانش بوی و حال و هوای خاصی داشت. متولد سال ۱۳۰۶ است و هرروز ورزش میکند و با نگاهی دلسوزانه من را نیز به ورزش روزانه توصیه میکند. عموحسن از دوران جوانیاش بسیار گفت… دفتری که از رنگ و روی آن مشخص بود بسیار قدیمی است و البته مونسش هم بود را باز کرد و شعرها و یادداشتهایش را برایم میخواند… هنوز صدایش در گوشم میپیچد که گفت: آقای تاج گردون همیشه سه چیز یادت باشه؛ اول اینکه به همه کس نمی تونی کمک کنی، دوم همه چیز رو نمی تونی تغییر بدی و آخر اینکه همه تو رو دوست نخواهند داشت…
جا نماز و قرانش را که گوشه اتاقش بود را نشانم داد، بعد رو کرد و با اشاره به عکس مرحومه همسرش که به دیوار زده بود گفت: سالهاست که روزانه برایش قران و نماز میخوانم… او برایم خیلی عزیز است… پس از آن دستم را گرفت و با بغضی که در گلو داشت گفت بلند شو تا اتاقی را نشانت دهم. انگار مدتها بود که با کسی درد دل نکرده بود… وارد اتاق که شدم همانند اتاق قبلی پر از عکس و بهتر است بگویم پر از خاطره بود. از قهرمانیهای کشوری گرفته تا بین المللی… یک به یک عکسها را برایم توضیح میداد و برایشان خاطره ای نیز به زبان میآورد. مشخص بود که صحنههای آن سالهای دور جلوی چشمانش هستند و بخوبی آن را بازگو میکرد.
باز با دستانی که سالها برای کشور افتخار و مدال آورده بود دستم را گرفت و در کنار یکی از عکسهای دوران جوانیاش برد و باز هم بغض آلود رو به من گفت که دو درخواست دارم… یکی این قدر کم توقعانه بود که شاید گفتنش جایز نباشد؛ اما دومی را خیلی به تلخی و البته به زیبایی گفت… جمله ای که تا ابد در ذهنم خواهد ماند… عمو حسن گفت: من بیشتر به درد جامعه خورده و میخورم تا یک قوری… اول متوجه نشدم منظورش چیست! ولی با توضیحی که داد متوجه شدم منظورش مجسمه قوری است که ساختهشده و دریکی از پارکهای محدوده شرکت نفت (روبروی اورژانس بیمارستان نفت) نصبشده است. او گفت تا زندهام دوست دارم تندیس من را بسازند و در این شهر نصب کنند و یقیناً من مهمتر از یک قوریام…
گفتن این حرف و درخواست در قالب یک طنز، هزاران حرف و حدیث داشت. نگاه زیبا به گذشته، نگاه به پیشکسوتان و دادن امید به آنانی که آغاز راهشان است. نمیدانم بتوانم مسئولین شهر را در ساختن این تندیس توجیه و ترغیب کنم، ولی به عموحسن قول دادم که همه تلاشم را برای انجام درخواستش انجام دهم و فکر میکنم که ارزش قهرمان زنده را پاس داشتن بسیار بالاتر از درگذشتگانمان باشد، چرا که این رسم باید کمرنگ شود که حتماً باید مرد تا قهرمان شد…
اما این دیدار زمانی انجام شد که قبل از آن با نوجوانان و جوانانی دیدار داشتم که توانسته بودند در مسابقات اخیر اختراعات و روباتیک در مازندران نقشآفرینی کنند و مقامهای خوبی نیز کسب کنند. در چشم یکایک آنان میشد آینده بسیار روشنی دید. به صحبتهایشان که هیچ اثری از ریا دیده نمیشد و معصومانه یک به یک با تسلط کامل از اختراعاتشان گفتند و دوست داشتند ادارات و مسئولین از آنان حمایت کنند، گوش دادم و برای ادامه راهشان هم راهنماییهایی کردم و هم قولهایی دادم که برای انجامش تلاش خواهم کرد.
آری، دنیای جالبی است؛ آرزوی عمو حسن ۸۸ ساله و دخترک ناز ۱۲ ساله شهرم هر دو یکی بود. هر دو میخواستند دستشان را بگیریم، به آنان توجه کنیم و تا هستند قدرشان را بدانیم… اگر دستانمان در دست هم باشد موفق میشویم و خوشحال… خدا حفظ کند عمو حسن را و خدا توفیق دهد جوانان دیارمان را…
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0