سلام خانم محترم لطفاً اول به حرفاتون دقت کنید بعد بنویسید ووارد گول کنید اینو همه دنیا میبینند میکند این داستان دروغه با توجه به این نوشته …چون اول گفتی ۴پسر و۳دختر دارم بعد پایین نوشتی ۶فرزند دارم ..نوشتی پسرم ۲۰سال سن داره خودت ۲۷سال مگه میشه
داستان ثریا؛ زنی از دیار باشت که توانستن را معنا کرد

آوای جنوب ثریا زنی از توابع شهرستان باشت که در غربت یکه و تنها با ۶ فرزند خردسال و یتیم خود در سن ۲۸ سالگی مشکلات زندگی را به دوش کشید، شبها نان خوردن نداشت و امروز کارآفرین نمونه است ثریا زنی کارآفرین در چند قدمی ما با زندگی پرماجراست، خبرنگار این پایگاه خبری اینبار
آوای جنوب
ثریا زنی از توابع شهرستان باشت که در غربت یکه و تنها با ۶ فرزند خردسال و یتیم خود در سن ۲۸ سالگی مشکلات زندگی را به دوش کشید، شبها نان خوردن نداشت و امروز کارآفرین نمونه است
ثریا زنی کارآفرین در چند قدمی ما با زندگی پرماجراست، خبرنگار این پایگاه خبری اینبار به نگارش داستان زندگی فردی پرداخته است که شاید با خوندن آن به تواناییهایی درونی خود امیدوارتر شویم.
ثریا زنی بااصالت از خانوادههای ریشهدار قوم لر از سرزمین باشت بود که حدود ۲۸ سال پیش عروس بویراحمدیها میشود، همسر او جانباز شیمیایی جنگ تحملی دفاع مقدس بود، همسری مریض احوال که در سال ۱۳۸۰ ثریا را با ۴ فرزند پسر و ۳ فرزند دختر ترک گفته و دارفانی را وداع میگوید.
ثریا یکی از زنان کارآفرین برتر استان کهگیلویه و بویراحمد در گفتگو با خبرنگار پایگاه خبری تحلیلی صبح زاگرس به شرح زندگی و چگونگی روند سخت زندگی و موفقیتهای خود پرداخت و گفت: دختری ۱۰ ساله بودم و بیخبر از دنیا و رسم و رسوم و آداب و آدمهایش، روزی با دختران ده برای آوردن آب با مَشک از سرچشمه دور از منزل بیرون بودم، موقع برگشت مثل همیشه با بازی و شیطنت به سمت خانه راهی شدیم، هنگام ورود با ماشین لندیور زرد رنگی که در حیات خانهمان پارک بود مواجهه شدم، و با خواهرم گفتیم حتما درخانه میهمان داریم.
با خواهر کوچکترم خوشحالتر به سمت خانه با مشک آب دویدیم، (دا، دا، کینن که اومنه؟ چه سیمون واردنه) مادر، مادر، کی آمده چه برایمان آوردهاند؟ خواهر بزرگترم با دیدن من دستم را کشید و به دالان برد، با هول و هراس گفت: ساکت باش چیزی نیاوردهاند، تازه میخواهند تو را هم با خودشان ببرند.
مات و مبهوت بودم و درکی از این موضوع نداشتم، مادرم مشغول درست کردن غذا و پدرم در اتاق بزرگ پذیرایی کنار میهمانانش نشسته بود، نمیدانستم قرار بود چه اتفاقی بیافتد ولی در ناخودآگاه دلم میلرزید و مضطرب بودم، میهمانان رفتند، شب شد و مادرم با من صحبت میکرد، صحبتهایی که از آنان سر در نمیآوردم، هرچه بیشتر میگفت بیشتر میترسیدم، قرار بود با مردی از اهالی بویراحمد که تازه از جنگ برگشته و شیمیایی هم بود ازدواج کنم.
شبها از غصه خواهبم نمیبرد، از فکر دلتنگی و دوری از خانوادهام، قرار بود تمام عمرم را در دهها فرسنگ آنطرفتر از خانه و کاشانه پدریام زندگی کنم، پس از مدتی با آداب و رسوم محلی وصلت ما سر گرفت، آن موقع حدود ۱۰ سال سن داشتم، با همان لاندیور زرد رنگ به همراه دامادی که برای اولینبار او را میدیدم به همراه خانواده و اقوامش راهی بویراحمد شدیم، و این تازه آغاز زندگی پرماجرای من بود
از زندگی مشترک چیزی نمیدانستم به همراه خانواده همسرم در یک خانه زندگی میکردیم، خانهای که یک اتاقش، برای من و همسرم بود، همسرم مرد پرتلاش و زحمتکشی بود، روزها را به کار و شبها را کنار ما میگذراند، مشکل شیمیایی که داشت باعث ایجاد دردسرهایی هم برای خودش و هم برای ما شده بود، ولی با تمام اینها مرد خوبی بود.
بعداز یکسال اولین فرزندم به دنیا آمد و پشت سر آن فرزندان دیگرم زندگی خوبی داشتم سایه مَردم بالای سر من و فرزندانم بود، اوقات را به خوشی سپری میکردیم، پس از مدتی نیز در خانه مستقل خودمان در همین شهر یاسوج ساکن شدیم، تا اینکه همسرم زمانی که فرزند کوچکم فاطمه در سال ۱۳۸۰ به دنیا آمد و تنها دوماه داشت، بیماری پدرش که روز به روز در حال عود بود او را از ما گرفت.
یکه و تنها با شش فرزند یتیم، بدون هیچ پشتوانه و پسانداز در شهر غریب دور از پدر و مادری که حمایتم کنند نمیدانستم چ کنم، آن زمان وام خرید مسکن و هزینههای بیمارستان همسرم هم روی دستم مانده بود. مراسم که تمام شد، همه به خانههایشان بازگشتند من ماندم و فرزندانم در خانهای که دیگر سایه پر مهر پدر بالاسرشان نبود.
گریهزاریهای شبانه من شروع شده بود، از ترس تنهایی خود و کودکانم، از بیچارگی و بیپولی و … صبح همان روز بدختیهای ما شروع شد زنی جوان که به بدرقه ۴ فرزند خود تا سر کوچه میآمد، از همان صبح شروع کردم خانه را مرتب و به وضع فرزندانم سر و سامان دادم سمت آشپزخانه برای درست کردن غذا رفتم، در پی نانی برای سیر شدن فرزندان خسته و یتیمم بودم هیچ موادغذایی در خانه نداشتیم و نمیدانستیم چه کنیم.
همه پسانداز و مستمری خود را خرج مراسم همسرم کرده بودیم، از مغازه محل جنس نسیه خریدم و آن ظهر گذشت تا پاسی از شب به این میاندیشیدم که برای مخارج فرزندان یتیمم چه کاری از دستم بر میآید؟ چه میتوانم بکنم؟ نمیخواستم محتاج کسی باشم تا کی باید از خانواده پدری خود و همسرم خرجی میگرفتم!؟ از اینکه برای مخارج خود و فرزندانم دستم را جلوی کسی دراز کنم شرمنده بودم.
خرجی گرفتن از دیگران منتی بود بر سر من و فرزندانم، پسر بزرگم از اینکه ما از دیگران خرجی میگیریم بشدت ناراحت بود، روزی با من به گفتگو نشست و با ناراحتی گفت: مادرجان! من الان ۲۰ و خوردهای سال سن دارم دیگر بزرگ شدهام دوس ندارم نگاههای ترحمآمیز دیگران نسبت به خودمان را ببینم، از منت دیگران بیزارم و ..
حرفهای فرزندم کاملا درست بود، من هم برهمین عقیده بودم، من زنی ۲۷ ساله، غریب و با ۶ فرزند بودم آنانی که کمک میکردند نیت خیری داشتند و کسانی که شاهد کمک آنان بودند دید خوب و مثبتی نداشتند، حتی خانواده خودم هم دیگر صدای عروسها و دامادهایمان درآمده بود، از آن پس دیگر از هیچکسی خرجی نگرفتم، با دلی شکسته شبانهروز خود را گذاشتم تا فرزندانم فکر نکنند محتاج کسی هستیم، از تقریبا قبل از اذان صبح شروع به کار میکردم، روزهای خود را در خانه به ترشی گرفتن مشغول میشدم، درآمدمان بسیار ناچیز بود ولی با همان کم روزگار میگذراندیم، شب و روز به معیشت، رفاه و تحصیل فرزندانم بودم
وامها یکطرف، خرج خانه از طرفی،هزینه تحصیل بچهها وضع به گونهای بود که بچهها هرروز به غذا، لباس، پول تو جیبی برای مدرسه و پارک … اعتراض میکردند. مدرسه بچهها تا خانه ما فاصله زیادی داشت و این دردسر دیگری بود، فکر آینده ۶ فرزندی که پدرشان به من سپرده بود، مرا دیوانه میکرد چه چارهای داشتم باید چکار میکردم
صبح یک روز بعد از راهی کردن بچهها به سمت مدرسه همسایهام را دیدم که همراه دخترش که بخاطر بیماری که داشت رو به کور شدن بود پشت پیکانباری سوار میشدند، و راننده کمک آنان فرش قدیمی را بار میزند، پرسیدم زری بچه را کجا میبری با لحن ناراحتی گفت: میبرم امامزاده مختار یا شفایش میدهد یا کلا کورش میکند، دختر بچه سالها با بیماری عجیبی که به تدریج سبب کور شدن آن میشد دست و پنجه نرم میکرد، با ناراحتی گفتم انشاءالله شفا پیدا میکند زری من و فرزندانم را هم دعا کن.
با دل شکسته به خانه برگشتم کنار بساط ترشی نشستم و با خود گفتم این کار برای من و فرزندانم نون و آب نمیشود دلم گرفت و با دل شکسته امامزاده مختار را صدا زدم و از ایشان خواستم کمکم کند، خودم را بیکس و تنها و بییاور میدیدم از ایشان یاری خواستم، کسانی بودند که میخواستند کمکم کنند از در و همسایه تا اقوام دور و نزدیک به یاد میآوردم روزی را که مرد همسایه از سر دلسوزی و خیر خواهی دبه ترشی مرا در ماشین گذاشت و خواست تا مرکز شهر برساندم ولی نگاه سنگین زنانی را میدیدم و حرفهایی میشندیم که بعداز آن اجازه کوچکترین کمک و حمایتی را به کسی نمیدادم فقط چون در معرض اتهام قرار نگیرم.
میگویند (زن بیوه مثل باغ بیحصاره) باغی که هرکسی به خودش اجازه میدهد از میوههای آن بچیند، تصمیم قاطع خود را گرفتم باید خودم برای خود و فرزندانم حصاری ایجاد میکردم تا از آسیبها در امان بمانیم. با توکل به خدا بعد از گذشت یک هفته تصمیم گرفتم بساط ترشی را جمع کنم و به کار دیگری مشغول شوم ولی چه کاری؟!
چندین هفته به این میاندیشیدم که وارد چه کاری شوم با مشورت چند نفر از دوستان تحت پوشش کمیته امداد شدم، مدتی بعد من را بهعنوان سرپرست یک گروه از زنان بیسرپرست استان به تهران فرستادند، ما و چندین زن دیگر به تهران در خوابگاه کمیته امداد واقع در سوهانک به مدت یکماه مستقر میشدیم.
ما قرار بود در نمایشگاه بینالمللی سئول که پخش زنده میشد با لباس محلی استان کارهای خود را به نمایش بگذاریم، تعدادی نان میپختند، عدهای با مشک و ملار دوغ میزدند، کلگ میزدند، آش درست میکردند، فرش میبافتند و … این گروه هر سال چندین بار به تهران میرفتند
اوایل تنها بهعنوان سرپرست آن گروه راهی تهران میشدم من از بین زنان تنها کسی بودم که سواد داشتم کار سرپرستی نیز سختیهای خودش را داشت یادم میآید یکه و تنها با لباس محلی باید به ترمینال تهران میرفتم تا بارهای ارسالی را تحویل گرفته و به خوابگاه میرساندم، چندین دبه ماست و دوغ و کلگ و …را به دوش میکشیدم سوار گاری میکردم تا به خوابگاه و انبار برسم و من اینجا هم سختیها، غریبیها و بیمهریهای زیادی کشیدم.
بعدها به این فکر افتادم که وقتی توانایی این کار را دارم چرا خودم چنین کاری نکنم. به وسیله یکی از دوستانم در همین گروه با دو زن فرش باف در روستاهای سادات محمودی آشنا شدم، آنجا به وسیله آن بانوان گلیم و گبه بافی و … را به مدت دوماه آموزش متداوم یاد گرفتم، الحق والانصاف کار و حتی آموزششان عالی بود زنان روستایی و بااستعدادی که اگر زمینهاش فراهم میشد هر کدام میتوانستند یک کارآفرین برتر کشوری باشند، ولی متاسفانه مسئولان در این حوزه برای حمایت امثال این زنان قدمی برنمیدارند و استعداد این بانوان کنج خانههایشان محدود خواهد ماند.
خودم در خانه و نمایشگاهها و آن بانوان در روستاهایشان فرش، گبه، گلیم، جاجیم و صنایع دستی دیگر را تولید و آنان را برای من میفرستادند تا بتوانم به فروش برسانم، خیلی وقتها قدرت و توانایی خرید همه را باهم را نداشتم، پولی که از ترشی فروشی و چند سفر به تهران و فروش چند تیکه از صنایع دستی به دست آورده بودم را برای شرکت در جشنوارههای تهران لازم داشتم، پس وسایل را گرفتم، بچهها را به امید برادر و خواهر بزرگترشان در خانه گذاشته و با دوستم راهی تهران شدم.
من حتی در فارسی حرفزدن هم کمی مشکل داشتم، در غرفه وسایل و صنایع دستی را چیدیم، و شروع به کار کردم، استان به استان، شهر به شهر گشتم و وسایل و صنایع دستی خود را به نمایش گذاشتم درد دوری از فرزندانم را تحمل میکردم تنها به امید نان و آبی که رفاه آنان را فراهم آورد.
چه شبهایی را که دور از فرزندانم با گریه سپری کردم، ولی با فکر به اهدافم که رفاه آنان بود آرام میشدم و قدرتمند ادامه میدادم
برچسب ها :باشت ، ثریا ، زن توانمند ، کارآفرینان
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
یه جاگفتی ۴پسر و۳دختر دارم وپایینش نوشتی ۶تا بچه دارم ..وگفتی که پسر بزرگ ۲۰سال سن داره خودت هم ۲۷سال ..یامتن را درست نوشتید یا دروغ می فرمایید
یه جاگفتی ۴پسر و۳دختر دارم وپایینش نوشتی ۶تا بچه دارم ..وگفتی که پسر بزرگ ۲۰سال سن داره خودت هم ۲۷سال ..یامتن را درست نوشتید یا دروغ می فرمایید ۲۲۵۴۸۸۱
۶۶۶۶۶۶۶سلام خانم محترم لطفاً اول به حرفاتون دقت کنید بعد بنویسید ووارد گول کنید اینو همه دنیا میبینند میکند این داستان دروغه با توجه به این نوشته ۵۵۵۵۵۵…چون اول گفتی ۴پسر و۳دختر دارم بعد پایین نوشتی ۶فرزند دارم ..نوشتی پسرم ۲۰سال سن داره خودت ۲۷سال مگه میشه
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 5 در انتظار بررسی : 1 انتشار یافته : 4