خاطرات جانباز و آزادهای از گچساران که تجربه شهادت را هم داشت

آوای جنوب جانباز و آزاده کهگیلویه و بویراحمدی خاطرات زیادی از دوران دفاع مقدس دارد او حتی تجربه شهادت را نیز دارد. آوای جنوب _ گچساران _ ندا نعمتی_ دهه فجر یادآور رشادت ها ، اتحاد و جانفشانی مروم ایران اسلامی در برابر رژیم طاغوت است، این ایام پر فروغ تداعی برگ زرین جماسه بزرگ
آوای جنوب
جانباز و آزاده کهگیلویه و بویراحمدی خاطرات زیادی از دوران دفاع مقدس دارد او حتی تجربه شهادت را نیز دارد.
آوای جنوب _ گچساران _ ندا نعمتی_ دهه فجر یادآور رشادت ها ، اتحاد و جانفشانی مروم ایران اسلامی در برابر رژیم طاغوت است، این ایام پر فروغ تداعی برگ زرین جماسه بزرگ مردم ایران و پیروزی انقلاب اسلامی است.
در تمام صحنه ها از قبل از پیروزی انقلاب اسلامی تا بعد از آن و در طول این ۴۶ سال با کمی تامل در تاریخ ایران اسلامی به راحتی و به وضوح ایثار و رشادت های مردم را در مراحل مختلف به خصوص بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در پاسداری از این مرز و بوم و نظام به پشم می خورد.
ایران اسلامی برای تنومند کردن درخت انقلاب و نگهداری از آرمانهای آن و خون شهدا و امام راحل بارها از خون عزیزان خود گذشتند و هر چه داشتند را در طبق اخلاص گذاشته تا مبادا دشمنان ایران اسلامی یک وحب از این خاک را تصاحب کنند.
در این میان هستند کسانی که با همرزمان خود در جبهه های حق علیه باطل حضور داشتند و به درجه جانبازی نائل شدند.
به مناسبت دهه فجر و اعیاد شعبانیه به سراغ پاسدار جانبازی در گچساران رفتیم و جهت آشنایی هر چه بیشتر با او و اهدافش از شرکت در جمگ وپاسداری از انقلاب و ایران اسلامی به گفتوگو نشستیم.
خودتان را معرفی کنید و از،سابقه خود برای حضور در جبهه حق علیه باطل بگوئید؟
سرهنگ علی قیطاسی هستم در سال ۱۳۶۱ زمانی که ۱۵ساله داشتم به جبهه حق علیه باطل اعزام شدم و لیاقت حضور در چند عملیات شرکت کردم.
از حضور خود و کمی از خاطرات آن زمان در جبهه های جنگ تعریف کنید:
در عملیات والفجر ۸ عضو لشگر ۲۵ کربلا بودم، گروه مارا یک غروب برای اعزام به یک جبهه نامعلوم فرا خواندند، نمی دانستیم که محل ماموریت ما کدام منطقه است،آن شب حرکت کردیم و قتی به منطقه رسیدیم متوجه شدم که اینجا اروند است.
آن شب در خانه های نیمه خراب که توسط عراقی ها تخریب شده بود مستقر شدیم، صبح روز بعد شخصی آمد و گفت شما برای چند ماهی بدون از هیچ گونه ارتباطی با عقبه یا خانواده های خود ندارید، در آن ماموریت من مهارت در تفنگ ۱۰۶ و ارپیچی را داشتم، دوره غواصی را هم طی کرده بودم تخصص اصلی ام تخریبچی بود، ماموریت ما شناسایی سنگر های تیر بار سنگین و نیمه سنگین سنگر های کمینی که از خط اصلی دشمن در نزدیکی میدان مین و نی زار های صاحلی و موانه های خورشیدی و دیده بانی که در بالای خونه های شهر فاو قرار داشت بود.
ما باید این موارد را شناسایی و مسافت آنها را به دست می آوردیم و در خاک ریز خودی تفنگ های ۱۰۶و ارپی چی را از جیپ پیاده می کردیم و در سنگر مخصوص روی خاک ریز مستقر می کردیم و سنگر های شناسایی شده را با این سلاح ها روی آنها با به دست آوردن گرای دقیق قفل می کردیم تا شب عملیات که غواص ها وارد اروند می شدند اگر این سنگرها و تیربارها متوجه حضور غواص ها شدند در اولین اقدام به اتش مورد هدف بچه های ما قرار بگیرند.
روز و شب این عملیات فرا رسید، آب راههایی از اروند به سمت نخلستانها وجود داشت شب ها که جزر و مد به وجود می آمد آب از این کانال های بزرگ وارد نخلستانها می شد، از قبل قایقها جهت عبور گردان ها از اروند در این کانال ها مستقر و استتار شده بودند،این عملیات از نظر حفاظت واطلاعات بخوبی مدیریت شده بود، غواصها هم از طریق همین کانالها شب وارد اروند می شدند.
در تاریخ ۱۳۶۴/۱۱/۲۰ ساعت حدود ۹شب همه چی آماده شده بود، غواصها وارد اروند شدند،من هم با یک تیم از بچه های خودمان که ارپی چی همرا داشتیم جهت زدن کمین های ساحلی همراه غواصها وارد اروند شدیم،دقیقا آن ساعت ناگهانی هوا طوفانی شد
و امواج اروند به شدت وحشی بود وحشی تر شد،دشمن هم تیر اندازی های بی هدف شلیک می کردند ولی اینکه بدانند ما قصد حمله را داریم نمیدانستند.
شب خیلی سختی بود امواج سبب شد تا ریسمانی که بچه بصورت ستونی دردست داشتند از دست بعضی از غواصها رها شد و مشکلات زیادی را بوجود آورد،ساعت حدودا ۱۰ به بعد اولین گروه از غواصها با عبور از اروند و رسیدن در ساحل فاو آنجا با موانع های خورشیدی و تله های انفجاری سیمهای خادار رسیدند رسما در گیری شروع شد،همکار های ما که درسمت خط ایران پشت سلاحهای که آماده کرده بودیم شروع به زدن تیربار ها کردند،آتش خیلی از دو سمت طرفین شدت داشت.
بچه های غواص با نارنجک های دستی خط اول را منهدم و وارد خط اول شدند،بعداز شکسته شدند خط اول توسط غواصها گردان های که از قبل در کانالها درقایقها مستقر بودند برای ادامه عملیات وارد عمل شدند،این جنگ به صورت تن به تن سنگر به سنگر وارد شهر فاو شد، صبح حدود ساعت ۷من به سمت مسجد فاو رفتم تا ببینم گنبد مسجد که دیدبان عراقی در آن قرار داشته ویکی از تفنگهای ۱۰۶ که روی آن بچه ها قفل کرده بودند چه کار کرده، دقیقا وسط گنبد که دیدهبان بود برخورد کرده بود و جنازه دو عراقی هم در آن متلاشی شده بود.
برای پاکسازی کوچه به کوچه با نیروها به پیش می رفتیم که ناگهان مورد هدف قرار گرفتم، افتادم به شدت خون از بدنم میرفت،هنوز امکانات امدادی و برانکادرها و حمل مجروحین دقیق وارد عمل نشده بودند چند ساعتی گذشت من دیگر هیچ نایی در بدن نداشتم،کسی هم نمی توانست واقعا برای کسی کاری انجام بدهد، خودم را هرطوری شد با سینه خیز رساندم لب ساحل،حدود ساعت ۱۱قایقهای حمل مجروحین و امداد گران آمدند و شروع به مداوای مجروحین و انتقال آنها به سمت خط اول ایران کردند،
مارا هم به داخل قایق انتقال دادند آتش از زمین وآسمان می ریخت از دو طرف ایران وعراق،هواپیماهای دشمن هم آمدند قایقها را می زدند.
هر طور شد قایقی که من داخل آن بودم به ساحل اروند رسید تعدادی از مجروحین شهیدشده بودند من هم دیگر جان اخرم بود مجروحینی که زنده بودند برای مداوا با آمبولانسها به سمت بیمارستانهای که از قبل در سوله ها پشت خط آماده کرده بودند اعزام شدند، و شهدا را نیز روی برانکاردها یک سمت قرار می دادند.
فکر می کردند که من هم شهید شدم،من هم جزو شهدا گذاشته بودند،وقتی که نوبت انتقال شهدا شد ما را داخل آمبولانس قرار دادند واین را حس می کردم،وقتی شهدارا برای بردن به معراج شهدا تخلیه می کرند یک نیروی از امداد گران که بچه شمال بود وقتی دست پای من گرفتند که از آمبولانس در بیاورند من با دو انگشتم توانستم به دست او یک فشار بیاورم او متوجه زنده بودن شد و فریاد زد که این زنده است.
وقتی متوجه شدند من زنده ام من را از شهدا جدا کردند و با تعدادی از مجروحین داخل آن آمبولانس از اسکله بسمت آبادان اعزام کردند.
در آبادان یک درمان موقتی جهت جلو گیری خون ریزی انجام دادند و با یک هلی کوپتر به اهواز اعزام شدیم، در یکی از بیمارستانها فکر کنم بیمارستان سینا بود اقدام به درمان موقت کردند و در آنجا هم مجروحین بسیاری وجود داشت، پرستاران خالصانه ایثار گرانه به مجروحین رسیدگی می کردند، در آن بیمارستان با اقدامات درمانی هوشیاری من بهتر شد و همه اتفاقات اطرافم را می دیدم و حس می کردم هرچی وضعیتم بهتر می شد درد ها را بیشتر احساس می کردم.
پزشکان به کادر درمان گفته بودند من نباید آب بخورم، درد از یک طرف تشنگی از سوی دیگر،تا حدود ۹ شب در آن بیمارستان بودم،ما را آماده اعزام به تهران کردند، داخل هواپیما مجروحین را بصورت طبقه ای به وسیله برانکارد تهیه کرده بودند گذاشته بودند لباسهایم کاملا خونی بوند فقط جاهای که خون ریزی شدید داشت آنجا را قیچی کرده بودند و برای جلو گیری خون ریزی بسته بودند،مجروحینی که بالای من قرار داشتند خونی از برانکارد انها می ریخت پایین روی من طوری که سر تا پای من کاملا خونی شده بود،وقتی وارد فرودگاه تهران شدیم تمام بیمارستانهای تهران آمبولانسهایشان در فرود گاه جهت بردن مجروحین حضور داشتند.
روی هر برانکارد مشخصات و گروه خون و شهرستان نصب بود،مجروحین را که از هواپیما خارج می کردند مجروحینی که شدید تر بودند را زودتر داخل امبولانس ها قرار می دادند، یک نیروی نظامی که ویلچر در دست داشت به سمت من آمد و یک نگاهی به همراهانش کرد و گفت این دیگه جای آبادی ندارد،وقتی متوجه مشخصات من شد گفت من می دانم مال کدام روستا است.
بامن صحبت کرد آیا می توانم حرف بزنم ازمن سوال کرد از قیطاسی های ماهور باشتی؟ من روحیه ای تازه گرفتم گفتم بله،خودش را معرفی کرد وگفت من در پایگاه امام زده جعفر خدمت کردم.
همه ماهور باشتی ها را می شناسم و بعد از این او شد آشنای من،فوران من را داخل آمبولانس گذاشت،نیمه های شب بود،من به بیمارستان اندرز گو بردند و سریعا به اتاق عمل وارد شدم،وقتی تیر خورده بودم افتاده بودم زمین یک خمپاره ۶۰ دوباره چند متری من منفجر شده بود تمام بدنم سواخ سوراخ ریز شده بود،آنها مهم نبودند،جای اصلی و تیر و ترکش به نخاع کمرم،سینه دوتا دستم وپاهای من خورده بود.
حدود ۲۵روز آنجا بستری و تحت درمان بودم و صحنه نبرد فاو را که از تلویزیون می دیدم کلافه می شدم که آنجا نیستم آن عملیات نزدیک ۹۰روز طول کشید چون عراق مرتب حمله می کرد که فاو را پس بگیرد،سعی می کردم وقتی پزشک برای دیدنم می آید طوری وانمود کنم که من کاملا خوب شدم تا من را ترخیص کنند و برگردم دوباره به منطقه اعزام بشوم .
به هر حال من ترخیص شدم و به منطقه بازگشتم به لشگر رفتم ولی چون در دست عصا داشتم برای رفتن به منطقه درگیر موافقت نمی کردند،من بخاطر رفتن به منطقه عصا را کنار گذاشتم و لنگیدن را تحمل می کردم،یک شب من با بچه های ادوات به منطقه باز گشتم شب رفتم پایگاه موشکی عراق که بدست ایران افتاده بود،فردای آن روز حدود ظهر گفتند در جاده دریا چه نمک عراق با تانکها بشدت جلو می آید، برای شکار تانکها با توپ ۱۰۶اعزام شدیم،اول جاده رسیدیم اتش شدید بود فورا لوله توپ را به سمت تانکها نشانه رفتیم و شلیک می کردیم و یک چند ساعتی با تانکها در گیر بودیم ناگهان جیپ توپ من از جلو مورد هدف گلوله تانک قرار گرفت که من دوباره مورد هدف قرار گرفتم و دوباره به تهران اعزام شدم.
چند سال در اسارت رژیم بعث عراق قرار داشتید وچه زمانی آزاد شدید؟
در تاریخ ۴_۴_۶۷در پد خندق اسیر شدم و در تاریخ ۳_۶_۶۷ آزاد شده و به ایران اسلامی بازگشتم.
آیا به درجه جانبازی نائل شدید؟
من جانباز ۷۵ درصد سپاه و ۵۰ درصد بنیاد جانبازان هستم و در جبهه حق علیه باطل ۸ بار مجروح شدم و از ناحیه تمام بدن شمیایی هستم.
اگر باز هم نیاز باشد برای دفاع از ایران اسلامی به جنگ خواهید رفت؟
بله افتخار می کنم که در ۸ سال دفاع مقدس حضور داشتم و حانباز هستم و به تبعیت از مکتب امام حسین ع و علمدار کربلا هیج گاه اجازه نخواهیم داد که دشمنان اسلام خدشه ای به انقلاب اسلامی وارد کنند.
#دهه_فجر
#جانبازگچسارانی
برچسب ها :اسارت ، خاطرات آزادگان ، خاطرات جانبازان ، دوران دفاع مقدس ، شهادت ، علی قیطاسی ، گچساران
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0